چت روم

چت روم
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
 
ایمان خود را با صدقه نگاه دارید ، و مالهاتان را با زکات دادن ، و موجهاى بلا را با دعا برانید . و از سخنان آن حضرت است به کمیل پسر زیاد نخعى [نهج البلاغه]
 
امروز: شنبه 103 آذر 3

انتظار ...

التهاب ...

از چند هفته قبل ...

هر روز بیشتر از روز قبل ...

هر ساعت بیشتر از ساعت قبل ...

و هر لحظه بیشتر از لحظه ی قبل ...

از صبح 5 شنبه (16/2/89) ...

از تحویل دادن برگه ی امتحان معادلات و فکر کردن به تو ...

بازم انتظار ...

آخر التهاب ...

صدای تاپ تاپ قلب ...

یعنی میشه ...

آره خدا؟؟ میشه ؟ ...

نفسای سرد من ...

و قدمهای نا منظم من ...

هر لحظه نزدیک تر میشم به تو ...

به نفسات ...

میرسم نزدیک هتل...

چند تا هوادار جلوی درن ...

یکی میگه با چه امیدی اومدی ...

اهمیت نمیدم و به امید دیدن نگاه تو میرم جلو ...

با نگهبان جلوی در حرف میزنم ...

کارت خبرنگاری میدم ...

و وقتی میشنوم که نمیتونم بیام تو ...

آبسرد میریزن رو سرم انگار ...

من تا اینجا بیام و نگاهم به نگاهت گره نخوره ؟؟؟ ...

نه ...

نمیتونم ...

هی انتظار ...

هی انتظار ...

هر لحظه دل سردتر میشم از دیدنت ...

از شنیدن صدای نفسات ...

چقدر دیر میگذره وقت ...

هی راه میرم ...

راه میرم ...

هی شوغ میشه اونجا ...

تا اینکه اولین نفر میاد ...

شیث ...

آروم ترین یاغی دنیا ...

همه میریزن سرش ...

عکس ...

امضا ...

اما من ...

سرد و بی تفاوت ...

فقط منتظر تو ...

شیث میره ...

همه جا آرومه باز ...

هی هوادار میاد ...

قرمز و آبی نداره ...

همه اومدن ...

یه کم دیگه میگذره ...

دو نفر بعد ...

هادی شکوری ...

علیرضا محمد ...

و بازم نگاه سرد من که دوخته میشه به در ...

چرا نمیاد خدا؟؟ ...

من اومدم که ببینمش ...

نمیرم به خدا تا نیاد ...

نه ...

من باید ببینمش ...

بازم اونا میرن و همه جا آرومه ...

من دل دل میکنم هی ...

آروم و قرار ندارم ...

میترسم ...

میترسم نبینمت و برم ...

تا یه دفعه یه فریاد میشنوم ...

-بیاین اومد ...

من نگاه میکنم ...

و من ...

و تو ...

و عشق ...

دلم میریزه تو ...

قلبم داره کنده میشه از جا ...

بغض داره خفم میکنه ...

و اشک که حلقه میشه تو چشمای عاشقم ...

همه میان سراغ تو ...

من یه جایی روبروتم ...

زل زدم به چشمات ...

نفسم داره بند میاد ...

میخوام همه رو بزنم کنار و بیام و بهت بگم چقدر ...

عاشقتم ...

بین جمعیت داداش عباس میبینم ...

میرم جلو و خودمو معرفی میکنم ...

میگم میخوام با تو حرف بزنم ...

مصاحبه کنم ...

هوادارا ولت نمیکنن که ...

هیچکس پیش مهدی شیری نیست ...

همه چسبیدن به تو ...

میخوای بری ...

یه کم که میری جلو ...

صالح رحیمی و داداش عباس نگهت میدارن ...

تو بر میگردی...

نگاه میکنی بهم ...

اونا میگن بیا ...

نگهبان عوضی عقده ای نمیذاره ...

هی میگم خبرنگارم ...

گوش نمیکنه ...

نگاهت به منه ...

به من ...

همین بسه برام ...

دلم میخواد جیغ بزنم ...

بکشم اون نگهبان عوضی رو ...

سر تکون میدیو میری ...

دور میشی ازم ...

میزنگم به رحیمی ...

میگم من باید حرف بزنم باش ...

گوشیو میده به تو ...

صدام در نمیاد از بغض ...

هی قورتش میدم ...

میترسم ...

خدایا ...

چمه من ...

صدای قلبمو حتی دور و بریام میشنون ...

و تو سلام میکنی به من ...

حرف میزنی باهام ...

حرف میزنم باهات ...

میگی من وایستادم اما اجازه ندادن ...

میگی زنگ میزنم بهت ...

خداحافظی میکنی باهام ...

دیروز از ترس اینکه بزنگی و نتونم بحرفم خاموش بودم ...

اما منتظرم امروز ...

تو رو خدا زنگ بزن ...

منتظرتم حسینم ...

 

دلم بازم 5 شنبه ی سرخمو میخواد ...

5 شنبه ای که من بعد از 4 سال انتظار بلاخره به آرزوم رسیدم ...

... خدایا شکرت ...


 نوشته شده توسط ... کوچولوی خوشبخت ... در شنبه 89/2/18 و ساعت 8:59 صبح | نظرات دیگران()
درباره خودم
آمار وبلاگ
بازدید امروز: 39
بازدید دیروز: 5
مجموع بازدیدها: 93029
جستجو در صفحه

پیوندهای روزانه
خبر نامه
 
وضیعت من در یاهو